برای دخترم باران

از سه تا چهار ماهگی باران جون

دردانه ی من: امروز دوم اردیبهشت و روز پدره؛ عزیزم این روز امسال برای ما با هرسال یه دنیا تفاوت داره بخصوص برای بابا بهروز جون امسال تو به زندگی ما معنی و مفهوم دادی بخاطر تو ما پدر و مادر شدیم؛ البته من به تو هم تبریک می گم چون تو بهترین بابای دنیا رو داری و بابایی اینقدر تو رو دوستت داره که نمی تونستم قبلا تصورش رو هم بکنم...  تو این یک ماه و اندی که به وبلاگت سر نزدم عزیزم اتفاقات خوب و بد زیادی افتاده اونقدر که وقت نکردم برات بنویسمشون... اول از همه اینکه من و شما سه هفته قبل از عید نوروز رفتیم لار و دوباره بابایی رو تنها گذاشتیم؛ تو اسفند ماه آب و هوای لار محشره، یه بهشت پر از عطر بهارنارنج... سفره هفت سین رو مختصر و کوچک پهن ...
2 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

فرشته کوچو لوی بی گناه من: لطفا لطفا مامان رو بخاطر همه بی تجربگی هاش در مراقبت ازتو نی نی خوشگلم ببخش؛ یه بار دیگه شرمنده نگاه معصومانه ات شدم دخترم؛ چند روزه سر حال نیستی و خوب نمی خندی و من نمی دونم علتش چیه؟ قربون خنده هات برم عسلم...
27 فروردين 1395

ممنونم که دخترم شدی؛ باران؛ دختر پاییزی من

ممنونم دخترم که هستی؛ که دخترم شدی؛ که عشقم شدی؛ آرامشم شدی؛ وقتی تو تقویم هفتگی رشدت خوندم که الان که هفته 14 هستی همه دنیا و رنگاشو خوب و زیبا می بینی؛ وقتی موقع شبر خوردن دنیا برات اینقدر زیباست که محو تماشا میشی و شیر یادت میره و گاهی چند دقیقه به گوشه دنیا خیره میشی و می خندی؛ چشمای منم رنگهای دنیا رو شادتر می بینه؛ نمی دونی چقدر این روزا آرومم؛ حتی خوابم نمیبره؛ میخوام کنار تو از لحظه لحظه زندگیم حظ کنم؛ شبا وقتی بیدار میشم بهت شیر میدم و تو دوباره می خوابی؛ من همچنان کنارت بیدار می مونم و نگات می کنم؛ یاد پارسال همین موقع می افتم؛ تمام وجودم سرشار از تمنای تو بود دخترم؛ هر لحظه اش رو دعا می کردم خدایا خدایا یکی از فرشته کوچولوهاتو بذا...
26 اسفند 1394