برای دخترم باران

دخترم باران

هفته ها توی یه چشم بهم زدن میگذرن... انگار همین دیروز دوم اردیبهشت بود؛ که خدا هدیه ای از بهشت به من داد و من متوجه جوانه تازه ای در وجودم شدم و شور بی نهایتی در زندگی من و بابایی ات جریان پیدا کرد که هر روز با اشتیاق دیدنت و در آغوش کشیدنت بیشتر و بیشتر میشد... از همون اول تصمیم داشتم یه وبلاگ برات ثبت کنم و تمام خاطرات شیرین با هم بودنمون رو برات بنویسم اما متاسفانه مشکلاتی پیش اومد.. تا امروز که اولین روز از هفته 32 بارداری ام...
29 مهر 1394

دخترم باران

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی تو امدی که بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی، خدا به من خندید واستخاره زدم گفت که کوثرم باشی خداکند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر مادرم باشی همیشه کاش که یک سمت؛ پدرت باشد توهم بخندی و در سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو امدی و خدا خواست از همان اول تمام دل...
29 مهر 1394