برای دخترم باران

۸ و ۹ و ۱۰ ماهگی

اول از همه ببخش دخترکم که دیر اومدم این سه ماه یعنی تابستون که اصلا نفهمیدم چطور گذشت خیلی شیرین و البته گاهی هم تلخ؛ شیرینی هاش اومدن مهمون عزیزی مثل خاله آرزو و پسر گلش آقا ماهان و عمو عمران عزیز؛ مسافرتمون به لار و بعدش عروسی شهین دختر خاله بابا و مسافرتمون به اصفهان با کیارش کوچولو و مامان باباش؛ و تلخی هاش هم عمل آپاندیس من که البته تو بیشتر از من اذیت شدی دخمل نازم و مث همیشه خیلی خیلی صبور و مهربون بودی و فقط خودت آب شدی دخترک کوچولوی من.... از خودت تو این مدت برات بگم عسلم که هر روز شیرین تر و تر تر  شدی مث یه گلوله نمک... هشت ماه و ده روزت بود که اولین مرواریدت سر زد عزیزم یعنی سوم مرداد که اون موقع خونه مادر جون لار بودیم ...
30 مهر 1395

هفت ماهگی باران خانمی

باران خانومم پایان شش ماهگی نوبت یه سری واکسن دیگه داشتی که من خیلی نگران بودم چون سری های قبلی دختر کوچولوی من خیلی اذیت شده بود و همه میگفتن واکسن این نوبت هم خیلی بده؛ اما از بد شانسی یه هفته مونده به نوبت واکسن بابایی سرما خورد و با وجود احتیاط های خیلی خیلی شدیدمون تو اولین سرما خوردگی رو از بابایی گرفتی اینم بگم که کلا بابایی وقتی مریض میشه خیلی سخت خوب میشه و داغون داغون میشه بنابراین من شدم پرستار شما و صد البته خودمم مریض شدم از دختر نازم بگم که مثل یه گل پژمرده شده بود سرجات می موندی حتی نا نداشتی سرت رو بلند کنی یا حتی گریه کنی دلم خیلی کباب میشد دختر شاد و شنگول من حالا  نمی تونست شیر بخوره چون بینیش کیپ میشد همون یه ذره هم ...
14 تير 1395

شش ماهگی

توی شش ماهگی دختر کوچولوی نازم از همیشه خوشگل تر و ملوس تر شدی شیرین می خندی؛ دلبرانه اخم می کنی؛ برای مامان به زبون خودت داستان میگی که وای دلم برات ضعف میره این وقتا... همچنان فقط غلت می زنی؛ تشک بازی رو خیلی دوست داری و با عروسکا و اسباب بازی هات میونه بهتری پیدا کردی عاشق نخ های آویزون هستی مثل ریشه های شال مامان یا موهام... توی ماشین اصلا نمی خوابی! از تاریکی خیییییلی بدت میاد همش باید دور و برت روشن باشه تا همه جا رو ببینی؛ کلا خیلی شیطون شدی عزیز دلم آخر ماه شش یعنی یه هفته مونده به موعد واکسن شش ماهگی یه سرماخوردگی بسیار بدی از بابا گرفتی واااااااای واااااای چه روزهای بدی بود دختر شاد و شلوغ من بی حال وسط تخت می خوابید و حتی نای گر...
11 تير 1395

پنج ماهگی باران

دخترک عزیزم ببخش که دیر به وبلاگت سر زدم ماشاله تو این دوماه حسابی بزرگ و خانوم شدی و دیگه روزا کمتر می خوابی و همون نیم ساعت  تا 45 دقیقه ای که خوابی هم من باید بهت شیر بدم بنابر این مامان کوچکترین وقت آزادی نداره😊 دخترکم گفتم که بردمت دکتر و گفت که باید برات غذا شروع کنم منم برای دختر یکی یه دونه ام سرلاک درست می کردم اما می دیدم که بعضی وقتا می خوری ولی بیشتر وقتها حتی شیری رو که یه ساعت قبل خوردی و هم بالا میاری بعدها فهمیدم که دختر من رفلکس گگ قوی تر نسبت به بچه های دیگه داره و من نمی دونستم همه موادی که به نی نی نیدیم رو باید صاف کنن فکر می کردم همین که پوره بشه کافیه اما چه اشتباه بزرگی تو رو خیلی اذیت کردم مامان جان منو حلال ک...
11 تير 1395