برای دخترم باران

از سه تا چهار ماهگی باران جون

1395/2/2 23:50
97 بازدید
اشتراک گذاری

دردانه ی من: امروز دوم اردیبهشت و روز پدره؛ عزیزم این روز امسال برای ما با هرسال یه دنیا تفاوت داره بخصوص برای بابا بهروز جون امسال تو به زندگی ما معنی و مفهوم دادی بخاطر تو ما پدر و مادر شدیم؛ البته من به تو هم تبریک می گم چون تو بهترین بابای دنیا رو داری و بابایی اینقدر تو رو دوستت داره که نمی تونستم قبلا تصورش رو هم بکنم...

 تو این یک ماه و اندی که به وبلاگت سر نزدم عزیزم اتفاقات خوب و بد زیادی افتاده اونقدر که وقت نکردم برات بنویسمشون...

اول از همه اینکه من و شما سه هفته قبل از عید نوروز رفتیم لار و دوباره بابایی رو تنها گذاشتیم؛ تو اسفند ماه آب و هوای لار محشره، یه بهشت پر از عطر بهارنارنج...

سفره هفت سین رو مختصر و کوچک پهن کردیم چون بعد سال تحویل قرار بود بریم به یه مسافرت چند روزه به بندرکنگ و لنگه و چند روزی اونجا بودیم یه بندر عالی با جنگل های حرای خیلی زیبا و ساحل بسیار تمییز و مردمانی خونگرم و مهربون؛ البته تو مسافرت من همه حواسم به این بود که نظم شیر خوردن و خوابیدن شما بهم نخوره واسه همین بعضی جاها رو من نرفتم ببینم؛ بعد از اون عروسی دختر عموی من یعنی زینب جون دعوت بودیم و بعدشم مرخصی بابایی روز شنبه تمام شد ولی بخاطر اینکه تعداد شیفت شب بابایی زیاد بود تصمیم گرفتم لار بمونم و بابایی تنها برگشت شیراز....

همه اصرار داشتن روز تولد حضرت فاطمه گوش هاتو سوراخ کنیم ولی من می خواستم وقتی خودت بزرگ شدی اگه دلت خواست ببرم گوش هاتو سوراخ کنیم اما همه میگفتن دختر بچه ها بلاخره تو سن سه چهار سالگی گوشواره دوست دارن و اون موقع ترس از دکتر بیشتره و بچه خیلی اذیت میشه واسه همین قبول کردم که این کارو انجام بدیم و خدارو شکر خیلی اذیت نشدی و همون موقع یه کم گریه کردی و بعدشم خوابت برد

آخر هفته برگشتیم شیراز و با خانواده بابایی رفتیم سیزده بدر تو جنگل های بلوط کازرون؛ جای خیلی قشنگی بود اما چون قبلش بارون زده بود هوا خیلی سرد بود و باد می اومد بخاطر همین من و شما از تو چادر بیرون نیومدیم و همه پشت سر و جلو رو داشتن طعنه میزدن که ای بابا اینقدر ای دختر رو تیتیش بار نیار البته بماند که همشون بعد آنفلوانزای سختی گرفتن و چند هفته در گیر بودن...

هفته بعدش هم نوبت واکسن چهار ماهگی بود که صبح بهت قطره دادم و شیر خوردی و بعد واکسن زدیم همون موقع کلی گریه کردی؛ ولی بخاطر دارو تا عصر خوابیدی اما از عصر به بعد تب کردی و چون بابایی کار داشت من خونه تنها بودم و خیلی استرس کشیدم: تا سه روز تبت ادامه داشت و جای واکسن هم سفت شده بود و درد داشت الهی بمیرم خیلی گریه کردی و همین که قیافه من رو می دیدی حالت بدتر می شد انگار یاد موقع واکسنت می افتادی کلا اینبار بیشتر از دو ماهگی اذیت شدی قربون دختر گلم....

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)