برای دخترم باران

بدون عنوان

1394/10/23 21:02
42 بازدید
اشتراک گذاری

عسلم؛ بارانم

امروز 23 دیماه شما یکماهه شدی عزیزم، چقدر روزهای خوش زود میگذره؛ الان یه ماهه که زندگی من و بابایی غرق نور و شادیه دخترم؛

این روزها همه وقتم برای شماست و من خیلی لذت میبرم از این حسی که دارم...

امروز میخوام خاطرات این یه ماه رو برات بنویسم عسلم...

خانم دکتر شجاعی که پزشک من و شما بود 24 آذر یعنی روز سه شنبه رو برای تولد شما نوبت داده  بودن؛ اما یک شنبه ساعت 3 شب با تکونهای زیاد شما از خواب بیدار شدم و فهمیدم دختر قشنگم دیگه جا براش خیلی تنگ شده و دوست نداره یه شب دیگه هم تحمل کنه این شد که با بابایی رفتیم بیمارستان و شما ساعت 8:15 صبح دوشنبه به دنیا اومدی عزیز دلم؛ بیچاره بابایی تو این چند ساعت کلی استرس کشیده بود و خب البته جایزه اش هم گرفت بابایی اولین نفری بود که تو رو دید عزیزم هرچند من دلم میخواست اولین نفر باشم ولی خب اون موقع من بیهوش بودم و وقتی به هوش اومدم توی تخت بخش جراحی بودم که باران کوچولوی عزیزم توی گهواره کنار تختم خوابیده بود؛ تورو نگاه میکردم و بدن درد کشیده ام سرشار از غرور بود...وقتی برای اولین بار بهت شیر دادم لرزشی رو در قلبم احساس کردم یک خوشبختی بزرگ و بی دردسر؛ آرامشی پایدار و ماندنی در عین خوشبختی چیزی که هرگز مثل اونو ندیده بودم. عاشقانه به دهان بی دندونی که مثل ماهی باز و بسته میشد نگاه میکردم؛ با این تصور که دخترم از این به بعد در حین شیر خوردن تفکرات و تخیلات و رویاهای منو هم میگیره؛ این یک حالت بهشتی بود من و تو در یک فضای نا محدودی از صلح و صفا غوطه ور بودیم...اولین شب زندگی تو دخترم رو این کره خاکی یک شب بارانی خیلی خیلی زیبا بود من همین طور که تورو تو بغل داشتم کنار دوست و یار همیشگی ام لیلا( که اون شب از لار اومده بود تا کنار من و شما باشه) روبروی پنجره بزرگ اتاق بیمارستان تا صبح باریدن رحمت الهی رو نگاه میکردیم لیلا جون هم نسکافه آماده کرده بود و یه عالمه آهنگ های خوشگل بارونی برامون گذاشته بود و کلی هم درمورد مادر شدن حرف زدیم؛ فردای اون شب از بیمارستان مرخص شدیم و با ورودت به خونه عزیزم تا امروز خونمون غرق نوره

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)