برای دخترم باران

بدون عنوان

عسلم؛ بارانم امروز 23 دیماه شما یکماهه شدی عزیزم، چقدر روزهای خوش زود میگذره؛ الان یه ماهه که زندگی من و بابایی غرق نور و شادیه دخترم؛ این روزها همه وقتم برای شماست و من خیلی لذت میبرم از این حسی که دارم... امروز میخوام خاطرات این یه ماه رو برات بنویسم عسلم... خانم دکتر شجاعی که پزشک من و شما بود 24 آذر یعنی روز سه شنبه رو برای تولد شما نوبت داده  بودن؛ اما یک شنبه ساعت 3 شب با تکونهای زیاد شما از خواب بیدار شدم و فهمیدم دختر قشنگم دیگه جا براش خیلی تنگ شده و دوست نداره یه شب دیگه هم تحمل کنه این شد که با بابایی رفتیم بیمارستان و شما ساعت 8:15 صبح دوشنبه به دنیا اومدی عزیز دلم؛ بیچاره بابایی تو این چند ساعت کلی استرس کش...
23 دی 1394

بدون عنوان

نازنین دخترک پائیزی من؛ مامان بی صبرانه منتظر امدن توست؛ فقط 7 روز دیگه مونده تا در آغوش کشیدنت عزیزم؛ لحظه های انتظار چقدر سخت میگذره دخترکم...
17 آذر 1394

بدون عنوان

  اگر روزايي را سپري ميكني،كه نياز به سكوت و تنهايي داري بپذيرش! اگر جايي در درونت، نياز به فكر كردن و از نو گام برداشتن دارد بهش فرصت بده! اگر در اين فصل زندگي، دلت جرعه اي آرامش ميخواهد،جانت را به آن آرامش دعوت كن! اگر چيزي در درون توست كه ميخاهد بتازد و بنوازد بگذار با صداي خودش اين موسيقي را خلق كند! اگر غمي وجودت را با خودش ميكشاند،باهاش مبارزه نكن! اگر شادي در جانت لبريز شده ،آن را بر ديگران ببخش! فقط و فقط لختي سكوت كن! بگذار صداي راستين لحظه را كه در ذهنت و روحت وجود دارد بشنوي! ...
5 آذر 1394

بدون عنوان

باران؛ دخترم  امروز غم عالم رو دل مامان سنگینی میکنه؛ معذرت میخوام اگه این سنگینی تو رو هم اذیت میکنه عزیزم؛ من تو زندگیم هر چی خواستم خدا بهترش رو بهم داد؛ اما من هیچ وقت بلد نبودم از خوشیام لذت ببرم؛ چون همیشه به فکر یکی غیر از خودم بودم؛ برات آرزو میکنم تو مثل من نشی عزیزم؛ تو اول به خودت فکر بعد به بقیه حتی من که مادرتم... اومدن تو بزرگترین و بهترین هدیه خداست ولی من الان دلم خیلی گرفته....
1 آذر 1394

بدون عنوان

وای دخترم باران تو نمی دونی این روزا چقدر برای مامان سخت میگذره؛ به هیچ کاری نمی رسم حتی تکون خوردن هم برام سخت شده روزا هم که هوا سرد و ابریه و گاهی هم بارونیه؛  منم که عادت به خونه نشینی ندارم همش حس میکنم تو قفس گیر کردم؛ بیچاره بابایی هم شبا که خسته از سر کار برمیگرده تازه با من میاد بیرون پیاده روی کنیم... خلاصه اینکه سخت ترین هفته هاست؛ خدا کنه تا وقتی تو اومدی بغل مامان اینقدر انرژی برام مونده باشه که از دختر کوچولوم خوب پذیرایی کنم...
21 آبان 1394

دختری خواهم داشت...

  یک روز دختری خواهم داشت شبیه خودم با چشمهایی که همه ی دنیا را زیبا میبیند عاشقانه زندگی میکند ... تنفر برایش بی معناست... مهربانی را یادش می دهم... اعتماد را هم... یادش می دهم همه دنیایش را با مادرش قسمت کند، حتی خطاهایش را آن وقت هیچ وقت تنها نمی ماند نمی گویم دخترم بترس از مردها می گویم بترس از گرگها مردها که گرگ نیستند... پدرت فرشته ای است که روزی نگذاشت تنها بمانم.... روزی دختری خواهم داشت شبیه خودم اما بسیار قوی تر بسیار بخشنده تر بسیار مهربان تر ...
19 آبان 1394

عکس های سیسمونی

دختر نازم مامان خیلی وقته که وسایل اومدنت رو با جون و دل آماده کرده؛ امروز میخوام چندتا عکس از سیسمونی بذارم؛ اما بخاطر بیماری خاله جان نتونستم عکسای کامل تری بذارم ایشاله سر فرصت... عکس ها در ادامه مطلب.... ...
10 آبان 1394

بدون عنوان

اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد... امروز اولین باران پاییزی امسال بارید؛ و من هر لحظه اش بی تاب دیدن تو بودم باران دختر پاییزی من؛ دوست دارم عزیزم
10 آبان 1394