عسلم؛ بارانم امروز 23 دیماه شما یکماهه شدی عزیزم، چقدر روزهای خوش زود میگذره؛ الان یه ماهه که زندگی من و بابایی غرق نور و شادیه دخترم؛ این روزها همه وقتم برای شماست و من خیلی لذت میبرم از این حسی که دارم... امروز میخوام خاطرات این یه ماه رو برات بنویسم عسلم... خانم دکتر شجاعی که پزشک من و شما بود 24 آذر یعنی روز سه شنبه رو برای تولد شما نوبت داده بودن؛ اما یک شنبه ساعت 3 شب با تکونهای زیاد شما از خواب بیدار شدم و فهمیدم دختر قشنگم دیگه جا براش خیلی تنگ شده و دوست نداره یه شب دیگه هم تحمل کنه این شد که با بابایی رفتیم بیمارستان و شما ساعت 8:15 صبح دوشنبه به دنیا اومدی عزیز دلم؛ بیچاره بابایی تو این چند ساعت کلی استرس کش...